روزی امام کاظم علیه السلام ،از کوچه های بغداد می گذشت.
از یک خانه صدای تار وتنبور بلند بود،ومی رقصیدند وپایکوبی می کردند.
اتفاقاً یک خادمه از منزل بیرون آمد در حالی که آشغال هایی همراهش بود وگویا می خواست بیرون بریزد.
امام به او فرمود: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟!
گفت: از این خانه بهه این مجلل این را نمی فهمی ؟
اینجا خانه “ُبُشر” است یک از رجال یکی از اشراف یکی از اعیان معلوم است که آزاد است.
امام فرمود بله ، آزاد است اگر بنده بود که این سر وصدا ها از خانه اش بلند نبود.
بُشر ، متوجه شد
به خادمش گفت چرا آمدنت طول کشید ؟!
گفت آن مرد حرف عجیبی زد! گفت صاحب خانه برده است یا آزاد!
من گفتم آزاد است اوهم گفت بله آزاد است اگر بنده بود که این سر وصداها بیرون نمی امد.
بشر گفت علائم ونشانه های مرد چه بود .
علائم ونشانه ها را که گفت فهمید موسی بن جعفر است گفت کجا رفت؟
پایش بدون کفش بود به خود فرصت نداد که برود کفش هایش را بپوشد برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند.
دوید خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد :شما راست گفتید!
من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم.
موضوعات: اعتقادی, اخلاقي
[یکشنبه 1396-02-03] [ 09:27:00 ق.ظ ]