#شهدا

آرام تر از عقلم و دیوانه‌تر از عشق

آن خانه به دوشم، که درآورده سر از عشق
آن قایقِ طوفان‌زده‌ در موجِ جنونم

دیوانه‌ی لبخند کسی، در دلِ خونم
اینجا چه خبرهاست که از خود خبری نیست؟

در سینه، چه سرّی است، که بر شانه، سری نیست؟
اینجا چه خبرهاست، که یاران همه رفتند؟

تا مسلخ خود، سرخوش و بی‌واهمه رفتند؟
رفتند بمیرند، در این عشق بمیرند

رفتند بمیرند و همه روح پذیرند
رفتند بمیرند و از این مرگ نترسند

از خاک برآیند و در افلاک برقصند
رفتند بمیرند و از این نفس ببُرّند

کندند دل از خود، که حبیبند، که حرّند
رفتند، نگویید به عاشق، به سلامت!

مجنون نخورد هیچ، به جز سنگ ملامت
کی می‌شود از عشق و جنون دم زد و آسود؟

از دلبر و دل دم زد و آواره‌ی خود بود؟
دلبسته‌ی معشوق، که دلخسته‌ی خود نیست

دل‌داده‌ی دلدار، که دلبسته‌ی خود نیست
مهمانی عشق، آن‌سوی دریاچه‌ی خون است

آبادی لیلا، وسط دشت جنون است
هر کس که در این راه، دلش رفت، سرش رفت

سینا، پدرش پر زد و لیلا، پسرش رفت
اینجا چه خبرهاست که از خود خبری نیست؟

در سینه، چه سرّی است، که بر شانه، سری نیست؟
ای عشق! نظر کن، که تو مقصود جهانی

حکم است بمیریم، که تو زنده بمانی
ای عشق! نظر کن، که در این خاک، چه کردی؟

با یوسف و آن پیرهن پاک، چه کردی؟
در بند و غریب است، ولی بیم ندارد

سر می‌دهد، اما سرِ تسلیم ندارد
می‌رفت و دلم رفت به دنبال نگاهش

حالم، چقدَر خوب شد از حالِ نگاهش
از حال نگاهش، سرِ حال آمده جانم

وا کرده دلش، پنجره‌ای رو به جهانم
من، غرقِِ غریبی که دلیرانه قدم زد

در بندِ اسیری که امیرانه قدم زد
در آن نظرِ آخرش، ای عشق! چه‌ها بود؟

گفت آن سرِ بر خاک: خدا بود، خدا بود

قاسم صرافان

موضوعات: اعتقادی
[جمعه 1396-05-27] [ 11:13:00 ب.ظ ]