شهدا... | ... | |
#شهدا آرام تر از عقلم و دیوانهتر از عشق آن خانه به دوشم، که درآورده سر از عشق دیوانهی لبخند کسی، در دلِ خونم در سینه، چه سرّی است، که بر شانه، سری نیست؟ تا مسلخ خود، سرخوش و بیواهمه رفتند؟ رفتند بمیرند و همه روح پذیرند از خاک برآیند و در افلاک برقصند کندند دل از خود، که حبیبند، که حرّند مجنون نخورد هیچ، به جز سنگ ملامت از دلبر و دل دم زد و آوارهی خود بود؟ دلدادهی دلدار، که دلبستهی خود نیست آبادی لیلا، وسط دشت جنون است سینا، پدرش پر زد و لیلا، پسرش رفت در سینه، چه سرّی است، که بر شانه، سری نیست؟ حکم است بمیریم، که تو زنده بمانی با یوسف و آن پیرهن پاک، چه کردی؟ سر میدهد، اما سرِ تسلیم ندارد حالم، چقدَر خوب شد از حالِ نگاهش وا کرده دلش، پنجرهای رو به جهانم در بندِ اسیری که امیرانه قدم زد گفت آن سرِ بر خاک: خدا بود، خدا بود قاسم صرافان
[جمعه 1396-05-27] [ 11:13:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|