پایانی برای قصه ها نیست، نه بره ها گرگ میشوند، نه گرگها، سیر خسته ام از جنس قلابی آدمها دار میزنم خاطرات کسی را که مرا آزرده حالم خوب است، اما گذشته ام درد میکند.
خدایا وقتی تو از جنس بینهایتی، پس من چگونه محدود شوم در خود و دنیای خود. من با تو معنا میابم و تو امید میبخشی به ناامیدیهای این روزهایم؛ و من چنان در این دریای بیکرانِ رحمتت غرق میشوم که تمامِ ناممکنها برایم ممکن میشوند . و تمام قفلــها ، کلیــد و تمام آشوبــها ، آرامش خدایا دنیای محدودم را با حضور خودت وسعــت ببخش تا بدانم وقتی پابهپای تو قدم بردارم؛ به آرامشی خواهم رسید که دیگر بیقراریها سهمِ روزهایــم نمیشود و من میمانم و خدایــی که بودنش حالِ دلم را خوبِ خوب میکند .