من از اشكي كه مي ريزد ز چشم يار مي ترسم
از آن روزي كه مولايم شود بيمار مي ترسم!
همه مانديم در جهلي شبيه عهد دقيانوس
من از خوابيدن مهدي درون غاز مي ترسم!
رها كن صحبت يعقوب و كوري  و غم فرزند
من از گرداندن يوسف سر بازار مي ترسم!
همه گويند اين جمعه بيا ،اما درنگي كن
از اينكه باز عاشورا شود تكرار مي ترسم!
سحر شد آمده خورشيداما آسمان ابريست
من از بي مهري اين ابرهاي تار مي ترسم!
تمام عمر خود را نوكر اين خاندان خواندم
از آن روزي كه اين منصب كنم انكار مي ترسم!
طبيبم داده پيغامم بيا دارويت آماده است
از ان شرمي كه دارم از رخ عطار مي ترسم!
شنيدم روز و شب از ديده ان خون جگر ريزد
من از بيماري آن ديده خونبار مي ترسم!
به وقت ترس وتنهايي،تو هستي تكيه گاه من
مرا تنها ميان قبرخود نگذار ، مي ترسم!
دلت بشكسته از من،لكن اي دلدار رحمي كن
كه از نفرين واز عاق پدر بسيار مي ترسم!
هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسيدم،ولي اين بار مي ترسم!

شاعر :سيد علي (حفظه الله )

 

 

موضوعات: ادبي -شعر و..., اخلاقي
[چهارشنبه 1395-01-25] [ 09:04:00 ق.ظ ]